حالم بد بود ریه هام عفونت کرده بودن نفسم بالا نمی یومد وقت خوردن قرص ها تموم شده بود برای همین باید می رفتم تهران پیش صادقم تا با هم یه بار دیگه آزمایش بدیم اون روز با داداشم رسیدیم تهران ظهرش من و صادق و مامانش رفتیم که آزمایش ژنتیکی بدیم آخه ازدواج فامیلی هستش ازمون مشاوره گرفتن آخرش هم گفتن در هر صورت چه جواب آزمایشاتون خوب در بیاد نمی تونید با هم ازدواج کنید همش مسخره بود داغون شدنم روحیم خراب شد اعصابم بهم خورد اون شب حالم خیلی خراب شد از اون روز همش حالم بد می شد تا یه هفته همش قرص و آمپول می زدم ولی هیچ اثری نمی کرد خیلی ضعیف شده بودم صادق هم با دیدن من اینطوری داغون تر شده بود همش از هم دور بودیم به قول مادرش شما هنوز به هم محرم نیستید پس باید از هم جدا باشید همش با گریه با هم حرف می زدیم از دوری همدیگه وقتی همو می دیدم از شوق دیدار لباس هم دیگه رو بو و زار زار گریه می کردیم تا روزی رسید که برای آزمایش رفتیم همه کسانی که اومده بودن آزمایشاتشون مثبت در اومد تا رسید به ما گفتن که کم خونید دوباره باید یه ماه و نیم دیگه بیاین داغون شدم دیگه نفسم بالا نیومد بغض کردم سرم گیج رفت تو خودم رفتم دوست داشتم از ته دلم با صدای بلند گریه کنم دوری هامون همیشه طول می کشه نمی دونم خدا چرا این همه ما رو از هم جدا می کنه امام رضا محبت صادق رو تو دلم گذاشت پس صادقمو از خودش می خوام می خوام به خدا بگه ما همو می خوایم تنهایم مثل همدیگه فقط ما می تونیم درک کنیم بدون هم نفسمون بالا نمی یاد قلبامون با هم می تپه
صادقمو می خوام برای رفتنم بغض کرد اشک هاش ته گوشه چشمش مونده بود منتظر بود تا من بیام کنارش تا اشک هاش سرازیر نشه ولی داشتم ازش دور می شدم صدام می کرد سارا نرو ولی من به حرفش گوش نمی کردم رفتم و تنهاش گذاشتم دست خودم نبود باید می رفتم این چند روزه همش تو فکر جواب آزمایش ژنتیکی هستم و جواب آزمایش خونی که باید دوباره بدیم آخه مامان صادق گفته اگه اینبار جواب مثبت نشد باید سارا رو فراموش کنی چرا درکمون نمی کنه چطور تونسته این حرفو بزنه اون می دونه که پسرش چقدر خاطرم رو می خواد و بدون من نمی تونه داغون می شه ولی به این گوش نمی کنه
می خوام داد بزنم بگم خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
نوشته:سارا
نظرات شما عزیزان:
|